بیست و پنج
خدایا روز بیست و پنجم هم داره به پایان می رسه. شکرت ای خدای مهربان
یعنی فقط پانزده روز از این چله مانده؟ به همین سرعت گذشت؟ چقدر ایمانم قوی تر شده؟ چقدر به خدا نزدیکتر شدم؟ چقدر بیشتر می تونم بهش توکل کنم؟ چقدر از شکهام کمتر شده؟
از فکر کردن بهش هم اشکهام سرازیر می شه. خدایا می خوام بدونی که آرزوم اینه که ایمانم به تو خییییییییلی قوی بشه اونقدر زیاد که دیگه هیچ ترس و نگرانی و غصه ای نمونه! یعنی می شه خدایا؟
خیلی از کارهایی که امروز انجام می دم سالها پیش آرزویی محال بود اصلا تصور نمی کردم بتونم این تغییراتی را در خودم ایجاد کنم. اما حالا از تو چیزهای بزرگتر می خوام کمکم کن خدای خوبم.
یک وقتهایی درباره جهاد اکبر می خوندم. که حتی از جهاد در میدان جنگ و رودررو شدن با دشمن و مرگ هم سخت تره! بعضی روزها که می بینم چقدر تغییر کردن سخته یاد اون جمله می افتم. بعد زود از خودم خجالت می کشم چون من فقط سختی تغییر کردن را می بینم و یادم می ره که من اونقدرها هم که باید تمام تلاشم را نمی کنم. باز هم میشه جلوتر رفت. میشه بیشتر تلاش کرد. میشه بیشتر به خدا ایمان داشت. میشه بیشتر سعی کرد ایمانم را قوی کنم. می شه هر لحظه و هر جا به یاد خدا بود.......اعتقادم را می تونم قوی تر کنم. یه جمله ای خوندم به این مضمون عاشق باش خوشبخت باش............ خدایا از خودم می پرسم آیا من عاشق توام؟ عاشق بودن یعنی اینکه وقتی به یادت می افتم غرق آرامش بشم. یعنی با یاد تو همه غصه و ترسها و نگرانی ها بره. یعنی با یاد تو محکم و مطمئن باشم. چقدر خجالت آوره که بگم من اینطوری نیستم. بگم که اصلا اونقدرها که باید نمی شناسمت که بخوام عاشقت باشم. سعی می کنم.
شهید آوینی می گه
حتی عادات آوردن به ظاهر عبادت نیز باطن عبادت را که مغز آن است از درون می پوساند تا آن جاکه از عبادت جز قالبی پوک چیزی بر جای نمی ماند و تا زهد راایی است ایمان مومن از شائبه شرک رها نمی شود.
بارها این جمله را خوندم. یه وقتهایی خیلی دوست داشتم نماز خون باشم نماز صبحم قضا نشه. غبطه می خوردم به حال آدمهایی که هر جا بودیم حتی توی سفر یه گوشه کنار جاده نماز می خوندن. آدمهایی که وقتی حتی از عروسی ساعت دو شب بر می گشتیم صبح زود صدای نماز خوندنشون رو می شنیدم. اونقدر برام دلنشین بود که نماز خون شدم. الان نمازهام را می خونم اما بهنوز توی ظاهر عبادتم هستم. الان غبطه می خورم به آدمهایی که مطمئن هستند. مطمئن و آرام. ایمانشون به خدا اونقدر قویه که هیچ چیزی خردشون نمی کنه و حتی نمی تونه ذره ای حال خوششون رو تغییر بده. از این آدمها زیاد سراغ ندارم. نمونه و الگو ندارم. ازشون توی کتابها و خاطرات شنیدم اما ندیدمشون. برای همین تصورش برام سخته. خدایا کمکم کن جز این دسته باشم. جز آنهایی که
ولا خوف علیهم و لا هم یحزنون.
خدا جانم تو ضعفهای من را می دونی. بعضی هاش اگر نخوام بگم از ارادم خارجه اما باید بگم خیلی برام کنترل کردنش سخته. کمکم کن. راه را به من نشون بده. دوست دارم ته ته قلبم سرشار از رضایت و شادی باشه. خدا جانم این شکها این احساسات بد این ناراحتی و دلنگرانی ها را برطرف کن. خدا جانم کمکم کن
هر چی می نویسم انگار سبک نمی شم. انگار باز هم می خوام همین حرفها را تکرار کنم. خدایا کمکم کن. حتی نمی دونم چطوری دعات کنم چی ازت بخوام. اما خودت به من بده. چون می دونم می تونی و به دلها آگاهی